دیروز گمانم این بود که راه شهدا را ادامه می دهم اما وقتی با سردار خط شکن میادین مین، تخریبچی معبر دل ها شهید والا مقام امیر اسدی آشنا شدم تازه فهمیدم انتهای انتهای صف هستم و آقا امیر در صف دیگر و در آنجلو هاست و من باید سالها بدوم تا شاید بتوانم در صفی که آقا امیر ایستاده است در انتهاها جایی برای خودم پیدا کنم و آن هم شاید و اگر و اما دارد.
امیر سرداریست نه به درجه مادی بلکه با درجه دل ها. سرداری که فرمانروای قلب بچه ولایی هاست. امیر راساده تر از امیر نمی توان خطاب کرد چراکه ساده میزیست و ساده می خندید و ساده در دل ها جا می شد.امیر صیادی بود که با هرکس که با او بود امیری می کرد نه به اجبار بلکه با اشتیاق صید.
و من مانده ام حیران از این مین ها. چرا که دل در شب ها و در زیر باران خمپاره ها و زیر رگبار گلوله ها هیچکدام نتوانستند امیر را راهی آسمان کنند و فقط یک مچ پا و چند زخم بر بدنش نقاشی کشیدند و بس.
و پس از 18 سال رد شدن از جنگ زمانی که امیر دوباره برای دست و پنجه نرم کردن با آنها راهی قصر شیرینمی شود تا این بذر های کاشته شده دشمن برای نابودی بچه ای در پی بازی و یا زنی در پی آوردن مشکی آب و یامردی برای امرار معاش را خنثی کند در میان چندین مین خنثی نشده چاشنی زنگ زده مینی در گودال انفجارکاری با امیر می کند که آرزوی آنرا داشت.
آخر وقتی پیکر شهیدعلی عاصمی پودر شد و آنگونه به مهمانی ملائک رفت امیر گفت: شهادت هم اینگونه خوب است که از ما چیزی بر زمین باقی نماند. و ازبدن امیر هم چیزی چندانی باقی نماند...
نمیدانم اینبار هم مین سوسکی کار خودش را کرد یا نه بخاطر آنکه این مین بارها خواسته بود راهی برای امیر به آسمان بگشاید اما هربار از انجام آن عاجز بود.
و اما راز این همه سال فراق از یاران را باید جستجو کرد. شاید از آن جهت که خدا می خواست امیر باشد و به عنوان معلمی دلسوز سربازان دیگری را برای قربانی شدن در راه حسین (ع) تربیت کند. حال که ما درگیر این زمانه شده ایم باید ببینم و بخوانیم از امیر. تا شاید راهی و سوسوی چراغی در دل گناهکار مان روشن شود.
پ,ن: آشنایی من با آقا امیر ماجراهایی به دنبال داشت که انشاالله خیر باشه. چند روز پیش از سر دلتنگی کلاس درس رو رها کردم و سری به گلزار شدای گنبدکاووس زدم. قبر کوچک امیر را دیدم که در میان خاک حتی اسمش هم به سختی خوانده می شد. فاتحه ای خواندم و گفتم امیرجان گوشه چشمی هم داشته باشی من را بس...